دِل نِگاری



گوشه ترین گوشه ی تنهای زندگی میشینم و خیره میشم به یه گوشه.
آهنگ داره پخش میشه.
و دارم تموم میشم.
کاش دوباره ای باشه.
کاش دوباره ای باشه.
کاش دوباره ای باشه.
کاش.
کاش.
کاش.


دعا کنید پام کمتر بلغزه.
دعا کنید رفیق از دست دادنو تاب بیارم.
دعا کنید عشق از دست دادنو تاب بیارم.
دعا کنید رفیق تر پیدا کنم.
دعا کنید زنده بمونم.

این من بمیرم از اون من بمیرم ها نیست.
از اون ما بمیریم برای هم هاست.
باید بمیرم برات!
: )
دیدی نمیشه من یه چیزو بخوام و تو نخوای؟
دیدی نشد؟
کاش.
کاش.
کاش.









بیستم.
روز رفتن.


لذت بخش تر از آن مکالمه در زندگی ام نداشته ام.

همه اش گلایه بودو بغض اما شیرین ترین بود.

میفهمی وقتی میگویم شیرین یعنی چه؟

یعنی همان جایی که گفتی "همرو چپکی فهمیدی!"

هیچ چیزی نمانده که بعد از گفتن این جمله ات خوشحال شوم که خب بالاخره همه چیز درست خواهد شد.

همه چیز آوار شده روی زندگیمان.

زندگی هایمان!

: )

اما راحت شدم.

بند غم را از دلم باز کردی.

می شود رفت؟.

نقطه ی بعد از علامت سوال را فقط تو میفهمی.

مثل این که فرزند کوچکت را از خودت دور کنی که بیماری واگیر دار کشنده ی تو را نگیرد و او باز اصرار داشته باشد به در آغوش گرفتنت.

مثل همان فرزند لجوج تا به تو نرسم عطشم نمیخوابد.

عطسه و سرفه هایم هم شروع شده!!








به نظرت من می تونم از تو بگذرم؟.


شاید حتی یک روز هم از وقتی که اسم دل نگاری را بالای آن دفترچه نوشتم فکرش را نمیکردم همچین اتفاقی بیفتد.

شاید هنوز نیفتاده.

و شاید انقدر کوتاه هست که ارزش نوشتن را نداشته باشد.

اما وقتی پایم به اینجا بکشد قول داده ام که بنویسم.



من دلم برایت تنگ شده!!


کم و زیاد هم ندارد این جمله.


آدمها هر کدوم قانون های مخصوص به خودشون رو دارن.


منظورم از قانون چیزایی که خود آدما برای بقیه تعیین میکنن نیست. اتفاقا چیزهایی وجود دارن که شاید خودمون خیلی ازشون باخبر نباشیم.


مثلا بعضیا وقتی آخر همه ی پیاماشون نقطه بذارن باید نگرانشون شد.


بعضیای دیگه وقتی با لبای بسته لبخند میزنن احتیاج دارن که حرف بزنن.


بعضیای دیگه مثل من بعد از سه بار جواب منفی متوالی در پاسخ به خوردن خوراکی باید برده بشن پیش روانشناس.


شاید یکی از مهم ترین چیزایی که تو ارتباط هامون باید پیداشون کنیم، مهم تر از رنگ یا غذای مورد علاقه ، اون قانون خطرناک آدمِ رو به رومون باشه.


کارای کوچیک ، جزئی و مهمی که انجام ندادن یا انجام دادنشون ممکنه ما رو از آدمی که حواسش به هیچی نیست تبدیل کنه به کسی که صرف بودنش حل کننده ی خیلی چیزاست.


میدونم چیزی که میگم مثل اینه که از یه نفر بخواید بعد از این که یه مسیر طولانی رو توی یه جاده طی کرد بهتون بگه فلان آدم جلوی فلان مغازه چی پوشیده بود.


لااقل برای خودم ، وقتی که این نقطه های کوچیکِ پراهمیت رو پیدا کردم ، همین قدر سخت بود. هنوزم هست؛ اما انقدر هیجان زده شده م از امتحان کردنشون و نتیجه های واقعی و باحالی که میدن که این روزا دائم با خودم مرورشون میکنم.


اسمش رو بذارم دلتنگی یا شوق؟

اسمش رو بذارم اشکِ تنهایی یا دلخوری؟

اسمش رو بذارم اطمینان یا ناامیدی؟

همه این سوالا جاشون توی قطار صادقیه ست که چند دقیقه ی دیگه توی ایستگاه بعد وایمیسته و تو از من پرسیدی کجایی و من هنوز یه گوشه ی امید تو دلم هست و ایستگاه بعد پیاده میشم که اگر گفتی نرو برگردم.

و تو فقط میگی ببخشید.

آوار میشم رو زمین.

حالا جای سوال بعدیه.

چرا من نمیتونم داشته باشمش؟

یه نقطه از اون دریایی که یه روزی چشیدمش.

چرا نمیشه داشتش؟

مگه دنیا چقدر بزرگه؟

مگه آدم چقدر عمر میکنه؟

راضیم. شکر. خودم سپردم بهشون.

اما هر بار از اون چیزی که فکر میکنم دردناک تره.

کاش خدا یه بارم که شده میومد پایین و کنار هم قدم می‌زدیم.

وقتی نگاهش انقدر آرامش میده، چرا قدم زدن کنار خودشو دریغ میکنه.

چرا آغوششو دریغ میکنه.

کاش قدمی با من راه می رفتی. کاش.


هیچی نمیدونم.

توی یه قطارم

از پنجره بیرونو نگاه میکنم

هوا تاریکه

همه چیز مدام عوض میشه

نمیدونم چیکار باید کرد.

هر از چند گاهی یه حرفی ، یه نوشته ای یه جایی میبینم، یادم میفته که سوار قطارم اصلا.

کس دیگه ای راه میبرتش.

ریل یه ور دیگه میره.

کاش میفهمیدیم خدا چقدر دوسمون داره :)


یک روزی هم رسید و یک نفر آمد و دو زانو کنارمان نشست، بعد سرش را کج کرد و توی چشمهایمان زل زد، نم اشک را که دید چشمهایش لرزید و بعد گفت که او هم مثل دل ما دلش تنگ است، گرفته است، غصه دارد.

بهمان گفت صبر کنیم.

از شما چه پنهان این روز ها همه بهمان میگفتند صبر کنیم.

اما هیچ کس قبل از گفتن چشمهایش نلرزیده بود.

اما قبل از گفتن هیچ کس دل ما نلرزیده بود.

از آرامشی که گرفته ایم ترس برمان داشته که این بار نکند پیرتر شویم.

فرار کردیم.

انتظار را به ترسِ نشدنش ترجیح دادیم.

حس میکنیم خدا نگاهمان کرده.

الحمد لله :)


دراز کشیدی رو به آسمونِ بدون ماه.
رادیو چهرازی میگه هومیوپاتی میدونی چیه؟
اخم میکنی
-در تعریفی دیگر هر دارویی بتواند در انسان سالم ایجاد علامت کند، می‌تواند همان علامت را در فرد بیمار درمان کند.-
سرتو کج میکنی که یعنی چی؟
بیشتر میخونی.
یعنی اگر دردو رقیق کنی توی آب و بخوریش میشه درمون.
-جمشید میگه خوردمش.-
فکر میکنی که آخ یادش رفت دلبرو رقیق کنه.
بعد فکر میکنی که دلبرو میشه رقیق کرد؟
توی کدوم دریا؟.
انگاری دلبرها هر جا که برن، ردّشون روی هر چی که بمونه، دل بُردنشون نشت میکنه به تک تک مولکولای اون چیز.
برای همین غلیظ میمونن.
برای همین درد میمونن.
.
.
.
.
پ.ن: نمیدونم چی توی آدم سالم آشفتگی به وجود میاره.
ولی اگر میدونستم رقیقش میکردم و میخوردمش.


یه روز یکی میگف ساعت و دقیقه که یکی میشه یعنی یکی به یادته.

مسخره ترین حرف عالم بود حرفش میدونم.

ولی ما باورمون شد همین جوری الکی.

میدونی که دنیا همونیه که باور داشته باشی نه؟

میخوام بگم حالا که ساعت گوشیم خود به خود رفته رو طاعت دمشق و هر بار که نگاهش میکنم ساعت و دقیقه ش یکیه ته دلم قرص میشه واقعنی.

میدونی که دنیا همونیه که ته دلت بگه مگه نه؟

ته دل من این روزا آشوبه که تو کی هستی که از دمشق به یاد منی.

میدونی حاجتم چیه.

میدونی خدا گفته بخوانید تا استجابت کنم دیگه مگه نه؟.

منم خوندم. با ته دلم خواستم. باور کردم که میدن.

چیزی نمیگم.

فقط اینکه راست میگم مگه نه؟


هیچی نمیدونم.

توی یه قطارم

از پنجره بیرونو نگاه میکنم

هوا تاریکه

همه چیز مدام عوض میشه

نمیدونم چیکار باید کرد.

هر از چند گاهی یه حرفی ، یه نوشته ای یه جایی میبینم، یادم میفته که سوار قطارم اصلا.

کس دیگه ای راه میبرتش.

ریل یه ور دیگه میره.

کاش میفهمیدیم خدا چقدر دوسمون داره :)


دیروز که دیدمت داشتم فکر میکردم تو هم اگر مرا میدیدی قلبت مثل من شروع به تپیدن میکرد؟

 

(بله میگویم شروع به تپیدن. تند تر زدن مال کسیست که قلبش خود به خود بتواند کار کند. نه من.)

 

یا تو هم بغض گلویت را میگرفت؟

 

یا تو هم پاهایت را به زور نگه میداشتی که سمت من مسیرشان را کج نکنند؟.

 

دلم را خواستم به این ها خوش کنم اما یادم آمد تو حتی من را ندیده باشی هم من میتوانم دو ساعت تمام به تصویر کارتونی ات خیره شوم و هی طراحش را فحش بدهم که چرا چشمانت را خوب نکشیده و بعد هی لبخند بزنم که اگر میخواست هم نمی توانست.:)


میخواستم امروز از دستهایت بنویسم.

 

پنجره باز بود و یکهو سردم شد.

 

فکرم رفت سمت نفس های گرمت.

 

تصمیمم عوض شد!

 

داشتم فکر میکردم چرا بعد از آن شبی که با هم گذراندیم هنوز قبل از خواب به آن شب فکر میکنم.

 

یاد حرف خودت افتادم که گفتی کسی که سوار ماشین مدل بالا بشود دیگر در پراید لذت نخواهد برد.

 

خب معلوم است اگر یک شب را تا صبح در آغوش تو و کنار دم و بازدمِ امیدبخشت سپری کرده باشم دیگر این خوابها مزه نخواهند داشت.!

 

معلوم است که گوشم تا زمزمه ی عشق تو را به قلبم مخابره نکند هرروز یک جور برایم ادا در می آورد.

 

معلوم است که دستهایم بی رمق کنار بدنم آویزان می شوند.

 

معلوم است که لبهایم نمی خندند.

 

حس میکنم از یک خواب خیلی شیرین بیدار شده ام :)

 

حس وحشتناکیست.

 

اما نمیگذارم قلبم بترسد. هیچ وقت. چون تو هستی.


چشمهای تو دوتا کوره ی مذاب اند

 

و من ، هربار، تویشان گیر می افتم

 

و غرق میشوم.

 

مثل وقتی که

 

وسط یک شیطنت کودکانه

 

ناگهان مادرم مچم را گرفته باشد،

 

روبروی چشمان تو هم زبانم قفل میشود.

 

بعد یکهو زمان می ایستد

 

مثل این که دکمه ی ساعت برنارد را فشار داده باشم.

 

و من سالها و قرن ها به تو خیره میمانم

 

بدون این که تو زمان را حس کنی و چشمهایت خسته شوند.

 

بعد از چند قرنی که به چشمهایت خیره ماندم دوباره برمیگردم به این دنیا و این بار

 

نه میدانم آن روز چند شنبه است

 

و نه یادم مانده ساعت چند بود.

 

بعد تو نگاه شرم زده ات را از من میگیری و به چیزی خیره می شوی.

 

یک بار به ساعت

 

یکبار به مترو

 

یکبار به کفشهایت

 

یک بار به لبهای من.

 

و من کودکانه هر بار یکی از سه تا آرزوی چراغ جادویم را عوض میکنم که کاش ساعت بودم و زمان را جوری که تو میخواستی نشان میدادم

 

یا مترو بودم و تو را جایی که دوست داشتی می برد

 

یا کفش بودم و خودم بندهای خودم را میبستم که تو خم نشوی

 

یا لبهای خودم بودم و میبوسیدمت.

 

بله. از لبهای من جز بوسیدن تو کار دیگری برنمی آید.

 

نگاهت را میگیری و فکر من که قرنهاست روی آن دوتا خورشید زندگی کرده ام را هم نمی کنی. :)


معمولا وقتهایی که بزرگتر میشوم، می نویسم.

 

یعنی وقتی دردی به جانم بنشیند یا سردرگم و بلاتکلیف بمانم یا حس کنم بیشتر از ظرفیتم با چیزی مواجه شده ام، اضافیِ آن اتفاق را که در دلم جا نمی شود روی کاغذ میریزم.

 

در این مدت که کنارت بودم حس عجیب و تازه ای را تجربه کرده ام که هنوزم هم برایم مثل یک خوابِ باورنکردنی باقی مانده.

 

غرق شدن.

 

بله. من بارها غرق شدن را با تو تجربه کرده ام.

 

آنهم بدون اینکه در عمرم استخر یا دریا یا حتی وان حمام را از نزدیک دیده باشم.

 

امروز دومین روزیست که با تو حرفی نزده ام.

 

اما خب :) قلبم تحمل اینکه حرفی از تو نشنود یا نخواند را ندارد. پس همه ی حرفهایمان را دوباره از اول خواندم. بارها!. سکوتت انگار به قلبم فرصت مزه مزه کردن عشقت را داده.

من کل امروز را به لبخندت موقع خداحافظی جلوی مسجد روبروی خوابگاه فکر کردم.

 

فردا هم شاید به پلک زدنت فکر کنم. که سرعت ضربان قلبم را با آن تنظیم میکنی.

 


انگار شوق رسیدن به تو بیشتر غم ندیدنت توی روحم رسوخ کرده.

لبخندِ چسبیده به لبهای من!

بیخود خودت را غصه دار نکن.

من کنار توام.

تو مرا داری و غصه میخوری؟.

کاش دق کنم و همچون روزی را نبینم.

من با تو زنده ام

با تو زندگی میکنم

با تو نفس میکشم.

حتی اگر کنارم راه نروی.

حتی اگر چشمهات تا ارتفاع ستاره ها مرا پرواز ندهند.

حتی اگر توی چشمهام زل نزنی و نگویی که کنارم هستی.

حتی اگر دستهایت اینجا نباشند تا اشک مرا پاک کنند.

.

.

.

یک جمله هست که نمیدانم برایت تکراری شده یا نه.

اما من هر بار با تمام وجود بیانش میکنم.

آن هم وقتی که به جز تو هیچ چیز دیگری نمیخواهم.

.

دلتنگ تو هستم. 

بیشتر از همیشه :)


تا حالا دقت کرده بودی یک ثانیه چقدر طولانیست؟

مثل یک ثانیه ندیدنت.

مثل یک ثانیه که ندانم کجای این شهری و چقدر دور یا نزدیکی.

مثل یک ثانیه دلتنگ خنده ات شدن.

آه عزیزترینم.

چقدر دنیا بدون تو تغییر میکند.

وقتی از همکلاسی ها جدا شدم و ناخوداگاه دستم رفت روی دکمه ای به تو زنگ بزنم تازه فهمیدم تمام ذهنم پر از تو شده.

مردی که حالا بخشی از وجود من است.

شیرینی خاطراتم. و امیدِ زندگی کردنم.

دلم را خوش کرده بودم این بار بیشتر طاقت میاورم.

اما عزیزکم، خیالت تخت. چند ساعت دوری از تو برای زمین خوردن این دختر نازک نارنجی کافیست.

کافیست تا پاهایش دوباره دنیا را متر کنند به امید نزدیک شدن به تو.

اما اینبار این دلتنگی بدجور با اشتیاق قاطی شده و دلم را گاه به گاه غمگین و خوشحال میکند. مثل مجنون ها.

زودتر بیا.

من بدون تو. بدون تو حتی شبیه مرده ها هم نه، یکی از آنها هستم.

کودک بی تابی که تنها در آغوش تو آرام میگیرد حالا بدجور گلویم را فشار میدهد.

مثل بغضی که مهمان همیشگی من است.

بیا و این بغض های سنگین مرا یا بباران و یا بخندان.

همه چیز دست خود توست.


نمیدانم چه چیزی پایم را کشاند این طرفی!

راستش من عادت دارم با غم بنویسم.

حالا این غم یا از دست دادن است یا بدست نیاوردن است یا دلتنگیست یا غم عشق است و یا.

اما امروز حالم خیلی خوب است.

با اختلاف بهتر از همه ی روزهای این هفته.

البته فکر نکنی ناراحتی های روزهای قبلی از بین رفته بودند یا ادامه نداشتند! نه!

خودت که دیدی.

بله. همین نکته ی اصلیست. تو بودی و دیدی.

و مثل یک داروی بی حس کننده چیزی که مرا تا مرز جنون میبرد با وجود تو برایم کمترین درد را داشت. شاید همان را هم نداشت.

نمیدانم این قیاس هایی که از روز اول دیدار با تو و حس کردنِ عشق تو در دلم اتفاق می افتند اصلا درست اند یا نه.

ولی امروز فهمیدم امام حسین (ع) چرا به خدایش گفت چون تو میبینی تحمل میکنم.

یک جور هایی تو را که دوست دارم دارد حالی ام میشود خدا را باید چطوری دوست داشت. مثل تو!

مثل تو که دوست دارم سریعتر کنارت باشم.

مثل تو که دوست دارم بیشتر با تو حرف بزنم.

مثل تو که بی تابم که عاشق من باشی.

مثل تو که با عاشق تو بودن تعریف میشوم این روزها.

لابد خوب است این قیاس ها. قرار است نزدیک شویم به خدا. این قیاس ها مزه ی خدا را دارد میچشاند به من. مثل تو که مطمئنم مرا رها نمیکنی.

عاشقتم.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

تجربه سفر با مریم دانلود آهنگ جدید Crystal Elizabeth Christy خرید فروش بیمه عمر خدمات بیمه اجتماعی در تهران یادداشت های خانم انار فروش انواع فلزیاب آنتنی | 09197977577 مجله صنعتی